مصاحبه یا گفتگوی الگو
بارها و بارها به بهانه خبر گرفتن از اركستر موسیقی ملی، یادی از استاد صبا، وضعیت موسیقی ایرانی ترانه ها و تصنیف های ملی و... پای صحبت های استاد فرهاد فخرالدینی نشسته ایم.
وی در استان آذربایجان به دنیا آمد. فخرالدینی در كنسرواتوار موسیقی تهران تحصیل كرده و نوازنده ویولن و ویولا است. همچنین مدرس موسیقی دانشگاه آزاد و رهبر اركستر ملی ایران است. وی یكی از بهترین آهنگسازهای موسیقی ایرانی و همینطور موسیقی فیلم است. استادانش احمد مهاجر، ابوالحسن صبا، علی تجویدی (ویولن و ردیف موسیقی ایرانی)، ملیك اصلانیان ( تئوری و هارمونی)، مهدی بركشلی ( تجزیه و تحلیل موسیقی ایرانی) بودند. او در گذشته با حسین دهلوی، احمد پژمان و مصطفی كمال پور تراب در زمینه آهنگسازی همكاری می كرد. او در سال ١٣۴٣ وارد رادیو شد ودر اركستر رادیو ویولن و ویولا می نواخت. فخرالدینی با روح الله خالقی، جواد معروفی، مرتضی حنانه و فریدون ناصری نیز در زمینه آهنگسازی همكاری می كرد. همچنین او در سال ١٣۵٢ رهبر اركستر موسیقی رادیو و تلویزیون بود. او كتابهای بسیاری نوشته است و در زمینه آهنگسازی فیلم نیز فعالیت بسیاری دارد.
پرسش: حال پای صحبت ایشان نشسته ایم تا از خودشان بگویند
پدرم به موسیقی علاقه زیادی داشت شاعر بود، اهل ذوق بود. شعر می گفت و شعر می خواند. او انسان حساسی بود. در خانه ی ما انواع و اقسام صفحه های موسیقی پیدا می شد. یادم می آید او با سلیقه و حوصله برای صفحه ها جلد درست می كرد كه مبادا خراشی روی آن بیفتد. من هم ساعت ها جلوی گرامافون می نشستم و به موسیقی گوش می دادم، آن زمان هنوز مدرسه نمی رفتم. سرگرمی دیگرم این بود كه جلوی رادیوی لامپی قدیمی می نشستم و دائم می گشتم تا ببینم كدام موج برنامه ی بهتری دارد و موسیقی پخش می كند. آن موقع فكر می كردم آدم هایی كه صدایشان را می شنوم، آدمك های كوچكی هستند كه پشت رادیو پنهان شده اند. در فكرم بود، آهسته بچرخم پشت رادیو و آنها را غافلگیر كنم. فكر می كردم این آدمك ها هر كدام سازی می زنند و هر چه هست در همین جعبه اتفاق می افتد. پدرم كارهای مرا زیر نظر داشت و می خواست من به طرف آموزش هنر و چیزهای دیگر بروم. یك روز از روی یكی از اشعار پدرم كه خوشنویسی شده بود، بدون این كه بدانم معنی آن چیست چند بار نوشتم و در واقع دست خط او را نقاشی كردم. پدرم وقتی فهمید این كار من است، گفت:«حالا كه این قدر علاقه مند هستی پس برو مدرسه و درس بخوان» و تصمیم گرفت مرا به مدرسه بفرستد. در حالی كه هنوز به سن مدرسه نرسیده بودم و اواسط سال تحصیلی نیز بود؛ پدرم مرا به مدرسه برد و همان روز ثبت نام شدم و سر كلاس اول رفتم. همراهم تنها یك مداد و یك دفتر سفید بود. مرا كنار یكی از شاگردان اول كلاس نشاندند. ساكت بودم ببینم چه اتفاقی می افتد. معلم داشت مشق های بچه ها را می دید و آنها را خط می زد. تعجب كردم چرا معلم مشق ها را خط خطی می كند و به بچه ها یك پس گردنی هم می زند. به یكی از بچه ها گفت فقط دو صفحه نوشتی؟ یك پس گردنی دیگر و تقریبا از هیچ كس نگذشت و همه را به بهانه ای تنبیه كرد. پیش خودم فكر كردم مشق همه را كه ببیند برمی گردد، مشق مرا هم ببیند، من هم كه هیچ چیز ننوشتم و چیزی هم بلد نیستم. گفتم اینجا جای من نیست، مصمم شدم فرار كنم. مداد و دفترم را برداشتم و بدو، فرار كرد. بچه ها گفتند آقا فرار كرد. و معلم گفت بگیریدش. فراش، معلم و بچه ها هم، همه دنبالم می دویدند. هنوز نیم ساعت از ثبت نام نگذشته بود كه خودم را رساندم به مغازه پدرم. پدرم یك آنتیك فروشی داشت. گفت چرا برگشتی؟ گفتم آن جا بچه ها را می زنند، نمی خواهم بروم. پدرم هر چه سعی كرد مرا راضی كند، قبول نكردم و گفتم اصلا مدرسه جای خوبی نیست. اما سال بعد ناچار به مدرسه رفتم.